بسم الله الرحمن الرحیم
شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب ســینه میزد. اما بعد، دیگــر او را ندیدم! در تاریکی مجلس، در گوشهای ایستاده و آرام سینه میزد. سینه زنی بچهها خیلی طوالنی شــد. ساعت دوازده شب بود که مجلس به پایان رسید. موقع شــام همه دور ابراهیم حلقه زدند. گفتم: عجب عزاداری باحالی بود، بچه ها خیلی خوب سینه زدند. ابراهیم نگاه معنی داری به من و بچهها کرد و گفت: عشقتان را برای خودتان نگه دارید! وقتی چهرههای متعجب ما را دید ادامه داد: این مردم آمدهاند تا در مجلس قمربنیهاشم7 خودشان را برای یکسال بیمه کنند. وقتی عزاداری شــما طوالنی میشــود، اینها خسته میشــوند. شما بعد از مقداری عزاداری شام مردم را بدهید. بعد هرچقدر میخواهید ســینه بزنید و عشــقبازی کنید، نگذارید مردم در مجلس اهلبیت احساس خستگی کنند.