پیشرفت علمدر مورد هر چیزی که میخواهید علمتان را افزایش دهید

پیشرفت علم

در مورد هر چیزی که میخواهید علمتان را افزایش دهید

بسم الله الرحمن الرحیم

   مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی میگرفت هم به انتخابی کشــور میرفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هرکس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تأیید میکرد. مربیان میگفتند: امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. مسابقات شروع شــد. ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو برمیداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید. کشتیها را یا ضربه میکرد ُیا با امتیاز بالا می برد. به رفقایم گفتم: مطمئن باشــید، امسال یه کشتیگیر از باشگاه ما میره تیم ملی. در دیدار نیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت. حریف پایانی او آقای (محمود.ک) بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود. قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقههای حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر، من مطمئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی. مربی، آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشــزد میکرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را میبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من ســریع رفتم و بین تماشاگرها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیــم هم وارد شــد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیــم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد. حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به عالمت تائید تکان داد. بعد هم حریف او جائی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشــتم و نگاه کردم. دیدم پیرزنی تنها، تســبیح به دســت، باالی سکوها نشسته. نفهمیدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهیم خیلی بد کشــتی را شــروع کرد. همهاش دفاع میکرد. بیچاره مربی ابراهیم، اینقدر داد زد و راهنمائیکرد که ِصدایــش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی داد زدنهای من را نمیشنید. فقط وقت را تلف میکرد! حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب حمله میکرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اولیــن اخطــار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیــم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد! وقتی داور دســت حریف را باال میبرد ابراهیم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتیگیر یکدیگر را بغل کردند. ِ حریف ابراهیم در حالی که از خوشــحالی گریه میکرد خم شــد و دست ابراهیم را بوســید! دو کشــتی گیر در حال خروج از سالن بودند. من از باالی سکوها پریدم پائین. باعصبانیت سمت ابراهیم آمدم. داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، این چه وضع کشــتی بود؟ بعــد هم از زور عصبانیت با مشــت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور! بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت.       از زور عصبانیت به در و دیوار مشــت میزدم. بعد یک گوشــه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیلها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟! بیمقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامیدارید. من قبل مســابقه به آقا ابرام گفتم، شــک ندارم که از شــما میخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام باالی سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. بعد ادامــه داد: رفیقتون ســنگ تموم گذاشــت. نمیدونی مــادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریهاش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کردهام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمیدونی چقدر خوشحالم. مانــده بودم که چه بگویم. کمی ســکوت کردم و به چهرهاش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمیکردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه. از آن پســر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر میکردم. اینطور گذشت کردن، اص ًال با عقل جور درنمییاد! با خودم فکر می ِ کردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم... یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن وخوشحالی آن جوان، یکدفعه گریهام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی