بسم الله الرحمن الرحیم
از خبر مفقود شــدن ابراهیم یک هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و به هم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمی کرد. مصطفی هم آمد و داشــتیم در مورد ابراهیم صحبــت می کردیم. یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: