بسم الله الرحمن الرحیم
منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه والیبال بازی میکردیم. بعد هم روی پشــت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 کبوتر داشــتم. موقع اذان که می شــد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد.