بسم الله الرحمن الرحیم
منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه والیبال بازی میکردیم. بعد هم روی پشــت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 کبوتر داشــتم. موقع اذان که می شــد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.
عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد. در حین بازی توپ به ســمت آقا ابراهیم رفت. من رفتم که توپ را بیاورم. ابراهیم توپ را در دستش گرفت. بعد توپ را روی انگشت شصت به زیبائی چرخاند وگفت: بفرمائید آقا جواد! از اینکه اســم مرا میدانست خیلی تعجب کردم. تا آخر بازی نیم نگاهی به آقا ابراهیم داشتم. همه اش در این فکر بودم که اسم مرا از کجا میداند!
چند روز بعد دوباره مشغول بازی بودیم. آقا ابراهیم جلوآمد و گفت: رفقا، ما رو بازی میدید؟ گفتیم: اختیار دارید، مگه والیبال هم بازی میکنید!؟ ُ گفت: خب اگه بلد نباشــیم از شــما یاد میگیریم. عصا راکنار گذاشــت، درحالی که لنگ لنگان راه میرفت شروع به بازی کرد. تا آن زمان ندیده بودم کسی اینقدر قشنگ بازی کند! او هنوز مجروح بود. مجبور بود یکجا بایستد. اما خیلی خوب ضربه میزد. خیلی خوب هم توپ ها را جمع می کرد.
شــب به برادرم گفتم: این آقا ابراهیم رو میشناســی؟ عجب والیبالی بازی میکنه! برادرم خندید و گفت: هنوز او را نشناختی! ابراهیم قهرمان والیبال دبیرستان ها بوده. تازه قهرمان کشتی هم بوده! با تعجب گفتم: جدی میگی؟! پس چرا هیچی نگفت! برادرم جواب داد: نمیدونم، فقط بدون که آدم خیلی بزرگیه!
چند روز بعد دوباره مشــغول بــازی بودیم.آقا ابراهیم آمــد. هر دو طرف دوست داشتند با تیم آنها باشد. بعد هم مشغول بازی شدیم. چقدر زیبا بازی میکرد. آخر بازی بود. از مسجد صدای اذان ظهرآمد. ابراهیم توپ را نگه داشت و بعد گفت: بچه ها میآیید برویم مسجد؟! گفتیم: باشه، بعد با هم رفتیم نماز جماعت.
چند روزی گذشت و حسابی دلداده آقا ابراهیم شدیم. به خاطر او می رفتیم مسجد. یکبار هم ناهار ما را دعوت کرد و کلی با هم صحبت کردیم. بعد از آن هر روز دنبال آقا ابراهیم بودم. اگر یک روز او را نمیدیدم دلم برایش تنگ میشد. واقعًا ناراحت میشدم. یک بار با هم رفتیم ورزش باســتانی. خلاصه حسابی عاشق اخالق و رفتارش شده بودم. او با روش محبت و دوستی ما را به سمت نماز و مسجد کشاند. اواخر مجروحیت ابراهیم بود. می خواســت برگردد جبهه، یک شب توی کوچه نشســته بودیم، برای من از بچه های ســیزده، چهارده ساله در عملیات فتح المبین می گفت. همینطور صحبت میکرد تا اینکه با یک جمله حرفش را زد: آنها با اینکه ســن و هیکلشــان از تو کوچکتر بود ولی با توکل به خدا چه حماســه هائی آفریدند. تو هم اینجا نشسته ای و چشمت به آسمانه که کفترهات چه میکنند!! فردای آن روز همه کبوترها را رد کردم. بعد هم عازم جبهه شدم. از آن ماجرا ســالها گذشــت. حاال که کارشناس مســائل آموزشی هستم میفهمم که ابراهیم چقدر دقیق و صحیح کار تربیتی خودش را انجام میداد. او چــه زیبا امر به معروف و نهی از منکرمیکــرد. ابراهیم آنقدر زیبا عمل میکرد کــه الگوئی برای مدعیان امر تربیت بــود. آن هم در زمانی که هیچ حرفی از روش های تربیتی نبود.