پیشرفت علمدر مورد هر چیزی که میخواهید علمتان را افزایش دهید

پیشرفت علم

در مورد هر چیزی که میخواهید علمتان را افزایش دهید

بسم الله الرحمن الرحیم

   شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب ســینه میزد. اما بعد، دیگــر او را ندیدم!

بسم الله الرحمن الرحیم

   عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی واردکوچه شــد برای یک لحظه نگاهش به پسر همســایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود.

                                                               بسم الله الرحمن الرحیم

   رفته بودم دیدن دوستم. او در عملیاتی در منطقه غرب مجروح شد. پای او شدیدا آســیب دیده بود. به محض اینکه مرا دید خوشــحال شد و خیلی از من تشکر کرد. اما علت تشکر کردن او را نمیفهمیدم!

بسم الله الرحمن الرحیم

   مسابقات قهرمانی باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم جایزه نقدی میگرفت هم به انتخابی کشــور میرفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هرکس یک مسابقه از او میدید این مطلب را تأیید میکرد. مربیان میگفتند: امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست. مسابقات شروع شــد.

بسم الله الرحمن الرحیم

نزدیک اذان صبح بود و باید کاری می کردیم. اما نمی دانستیم چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد!به سمت تپه عراقی ها حرکت کرد و بعد

بسم الله الرحمن الرحیم
 عصر یک روز وقتی خواهر وشوهر خواهر ابراهیم به منزلشان آمده بودند هنوز دقایقی نگذ شته بود که از داخل کوچه سرو صدایی شنیده می شد.ابراهیم سریع از پنجره طبقه ی دوم نگاه کرد و دید شخصی موتور شوهر خواهرشان را برداشته و در حال فرار است.

   

بسم الله الرحمن الرحیم

  حدود سال 1354بود که مشغول تمرین بودیم که ابراهیم وارد سالن شد و یکی از دوستان هم بعد از او وارد سالن شد و بی مقدمه گفت: داداش ابراهیم ، تیپ وهیکلت خیلی جالب شده.وقتی داشتی تو راه می اومدی دوتا دختر پشت سرت بودن و مرتب از تو حرف می زدن