پیشرفت علمدر مورد هر چیزی که میخواهید علمتان را افزایش دهید

پیشرفت علم

در مورد هر چیزی که میخواهید علمتان را افزایش دهید

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

   از خبر مفقود شــدن ابراهیم یک هفته گذشــت. قبــل از ظهر آمدم جلوی مسجد، جعفر جنگروی هم آنجا بود. خیلی ناراحت و به هم ریخته. هیچکس این خبر را باور نمی کرد. مصطفی هم آمد و داشــتیم در مورد ابراهیم صحبــت می کردیم. یکدفعه محمد آقا تراشکار جلو آمد. بی خبر از همه جا گفت: 

بسم اله الرحمن الرحیم

   ســاعت ده شب بود. تو کوچه فوتبال بازی می کردیم. اسم آقا ابراهیم را از بچه های محل شنیده بودم، اما برخوردی با او نداشتم. مشغول بازی بودیم. دیدم از سر کوچه شخصی با عصای زیر بغل به سمت ما می آید.

بسم الله الرحمن الرحیم

   از ویژگیهای ابراهیم این بود که معمولا بجزکســانی که همراهش بودند و خودشان کارهایش را مشاهده میکردند. اما خود او جز در مواقع ضرورت از کارهایش حرفی نمیزد. همیشه هم این نکته را اشــاره میکرد که:

بسم الله الرحمن الرحیم

   منزل ما نزدیک خانه آقا ابراهیم بود. آن زمان من شــانزده ســال داشتم. هر روز بــا بچه ها داخــل کوچه والیبال بازی میکردیم. بعد هم روی پشــت بام مشغول کفتر بازی بودم! آن زمان حدود 170 کبوتر داشــتم. موقع اذان که می شــد برادرم به مسجد می رفت. اما من اهل مسجد نبودم.

   عصر بود و مشغول والیبال بودیم. ابراهیم جلوی درب منزلشان ایستاده بود و با عصای زیر بغل بازی ما را نگاه می کرد.

بسم الله الرحمن الرحیم

   پائیز سال 1361 بود. بار دیگر به همراه ابراهیم عازم مناطق عملیاتی شدیم. اینبار نَقل همه مجالس توســل های ابراهیم به حضرت زهرا(س)بود. هر جا می رفتیم حرف از او بود! خیلی از بچه ها داستانها و حماســه آفرینیهای او را در عملیاتها تعریف میکردند. همه آنها با توسل به حضرت صدیقه طاهره(س)انجام شده بود.

   به منطقه سومار رفتیم.

بسم الله الرحمن الرحیم

    ابراهیم در دوران دبیرستان به همراه دوستانش هیئت جوانان وحدت اسالمی را برپا کرد. او منشاء خیر برای بسیاری از دوستان شد.

   بارها به دوستانش توصیه می کرد که

بسم الله الرحمن الرحیم

   شب تاسوعا بود. در مسجد، عزاداری باشکوهی برگزار شد. ابراهیم در ابتدا خیلی خوب ســینه میزد. اما بعد، دیگــر او را ندیدم!

بسم الله الرحمن الرحیم

   عصر یکی از روزها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می آمد. وقتی واردکوچه شــد برای یک لحظه نگاهش به پسر همســایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود.